ارسال شده توسط زهرا در 88/6/8:: 7:15 عصر
چشمه ای که برای خنک کردن پلکهایم به کنارش خواهم رفت می شناسم
بیشه مقدس راهش را می شناسم
برگ ها طراوت این فضای باز وبی درخت
شامگاهان خواهم رفت آنگاه که همه خاموشی خواهند گزید
وآنگاه که پیشاپیش نوازش نسیم
بیش از عشق ورزی به خواب فراخواهدمان خواند.
چشمه ی سردی که شب به تمامی در آن فروخواهد ریخت .
آب سردی که بامدادان لرزان ازسپیدی
نمایان خواهد شد چشمه ی پاکی
مگر نه آنکه باز خواهم یافت
چون بر دمد پگاه
آن دم که برای شستن پلک های سوزانم خواهم آمد
طعمی را که داشت آنگاه
که هنوز با شگفتی در آن می دیدم
روشنی ها وچیزهارا...؟
بر گرفته از کتاب مائده های زمینی
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/6/8:: 7:11 عصر
اعمال ما وابسته به ماست همچون پرتوی فسفر به فسفر. راست است که درخشش وشکوه ما از این اعمال است اما این امر صورت نمی پذیرد مگر به بهای فرسایش ما.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/6/6:: 6:7 عصر
توی چشم گذاشتن گم شدی، وقتی میرفتی پشت اون سنگ از لای انگشتام دزدکی دیدمت، تا چند قرار بود بشمارم، الان چهل ودو هستم، روی علفها رد پات نبود، اما من که میدونستم کجایی. همشونو پیدا کردم، همیشه میگفتی آخری سخت تر ِ، ولی هیچوقت نگفته بودی که چقدر! شاید فهمیده بودی جر زدم، ولی من که دستِ خودم نبود، چشمام همه جا دنبال تو بود. دیگه داشت تاریک میشد، صد بار دور اون سنگ گشتم، مادرم هم هی صدام میزد، هنوز هم داره صدام میکنه، ولی بوی تو از لای علفها دست از سرم بر نمیداشت .
دیشب بود یا پریشب، یا شاید هم یکی از این شبها که از خواب میپرم، یکی داشت به پنجره اتاقم میزد، میدونستم خودتی، آخه تو بازی رو خیلی دوست داری. پا شدم و پردهها رو کشیدم کنار، دستات سبز شده بود پشت پنجره، شده بود عین شاخههای درخت بیدِ توی حیاط. برگهاتو میساییدی به شیشه واینجوری صدام میزدی، حتماً میخواستی بهم یه چیزی بگی، شاید میخواستی بگی پشت اون کوه یه خبرهاییه. میدیدم شبو که داشت دامنش رو از روی کمر کوه بر میداشت، صدای خرد شدن سنگها هم میومد که با شرشر آب قاطی شده بود، بنفشی ِ آسمون هم رو به ارغوانی میرفت و من میدونستم وقتی که نارنجی بشه تو دیگه از پیشم رفتی، پس تا دیر نشده باید برمو توی آشپزخونه چشم بگذارم. دوباره شروع میکنم به شمردن ولی اینبار از چهل ودو میشمارم ، از شکاف لای دستام سایه تو میبینم که داری میری سمت اتاق خواب، چهل ودو ، چهل وسه ، چهل وچهار .... ، وقتی صدام میکنی بیا، عددها رو از یاد میبرم توی انعکاس ِ" بیا". وقت زیادی ندارم پس مستقیم دنبالت میآم توی خواب، همهجا رو میگردم، لای ورق ورق کتابی که نزدیک ِ فصل آخرش ِ، میون آلبوم عکسام که فقط یکیشون سیاه و سفید ومن هم فقط همونو دوست دارم، توی تابلوی نقاشی که عکس همون کوه ِ و رنگ نارنجیش داره کم کم توی ذوق میزنه ، باز هم میخوام بگردم ولی آفتابی که از پشت اون کوه در اومده ، دیگه داره چشمامو میزنه.
بازم شب اومده پشت پنجره به انتظار، سایه چرخ و فلک شهر بازی هم افتاده روی شیشه و داره بالا میره ، سروصدای ماشینها هم گم شده توی هیاهوی بچهها، میدونم اگر پنجره رو ببندم و پردهها رو هم بکشم فایدهای نداره، باز صداها میآد تو و سایهها راه میفتن روی چینهای پرده و پله وار بالا میرند. امشب حالم خیلی بده ، وقتی هم داشتم از پله ها میومدم بالا آوردم بالا، شاید هم از قصد این کارو کردم تا کسی دنبالم نیاد، آخه لیزی ِ ته کفشاشون خیلی محتاطشون میکنه!
اونشب چشماش سرد بود، اشکاش سرمه هاشو شسته بود و روی گونه های سفیدش جاده های سیاه کشیده بود، همیشه میگفت وقت رفتن همه چیز عکس میشه، اون شبم اون بود که داشت مادرش رو صدا میزد، حالا دیگه فقط من موندمو توو بقیه این بازی ... وشبهای دراز.
حسین چراغی
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/6/4:: 2:46 عصر
...و ما میان دو پرتگاه زاده شدیم.روی باریکترین راه ممکن،میان دو دره.روی پل،پلی به اندازه ی عبور یک نفر،پل صراط. واکنون زمان حرکت است.دورها آوایی است که قدم های ما را می خواند...
کاروان رفت و تو در خواب و بیابان در پیش
کی روی ؟ره ز که پرسی؟ چه کنی؟ چون باشی؟
شاید این نسیم فرحبخش که از جانب بهار می آید راه را برای ما که دیدگانمان به تاریکی عادت کرده باز کند ...بو کن ...بوی بهار است
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/6/1:: 5:49 عصر
انسان زمینی جهت ساختمان برای خودش تهیه کرده به هر علتی روزها نمی رود آنجا ساختمان کند هنگام شب عمله وبنا ومهندس ومصالح می فرستد آنجا تایک ساختمان بسازندبرای اینکه در آن سکونت بکند .پول ها خرج میکند .خانه ای می سازد کامل ومجهز واو هم خاطرش جمع که خانه ی خیلی خوبی برای خودش ساخته است .آن روزی کهئ حرکت می کند برود داخل خانه وقتی نگاه می کند می بیند خانه را درزمین دیگران ساخته خانه را ساخته نه در زمین خودش در زمین دیگران .زمین خودش چطور؟می گوید این حالت همان آدمی است که وارد قیامت می شود خودش را میبیند مثل یک زمین لخت آن که برایش کارنکرده خودش است وآن که برایش کار کرده او نبوده.
در زمین دیگران خانه مکن کار خود کن کار بیگانه مکن کیست بیگانه تن خاکی تو کز برای اوست غمناکی تو تا تو تن را چرب وشیرین می دهی گوهر جان را نیابی فربهی گر میان مشک تن را جان شود وقت مردن گند آن پیدا شود
اگر این بدن را همیشه توی مشک بگذاری همینقدر که مرد دو روز که بگذرد عفونت میگیرد ومردم مجبور برای فرار از عفونتش آن را دو متر زیر خاک مخفی بکنند .
ولا تکونوا کالدین نسوا الله فانسیهم انفسهم
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/5/30:: 11:2 صبح
با سلام وتبریک خدمت دوستان عزیز
در بهار قرآن سر بر آستان حضرت دوست می ساییم اورا به کرامت دریای بیکران نعمت هایش سپاس می گوییم .
میهمانی خدا در بهار قرآن ماه سرداران رمز (بک یا الله)ماه هم نوایی باعلی (ع )وماه شکفتن گلی تازه در بوستان فاطمه (س ) است روزهایی که دل ها خانه خداست زبان ها عطر دعا دارند وبوی خدا می دهند وشب هایی که فرشتگان عرش را از ذکر ومناجات آذین می بندند بر شما مبارک باد.
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/5/29:: 11:27 صبح
بوعلی سینا شاگرد مبرزی دارد به نام بهمنیار آذربایجانی که از خاندان زرتشتی بوده ولی اواخر مسلمان شد .می گویند بو علی این شاگرد را کشف کرده است :روزی بوعلی در دکان نانوایی بود.بهمنیار که بچه ی کوچکی بود به نانوا گفت کمی آتش احتیاج دارم برای آتشگیره .یه ذره آتش بده می خواهم ببرم خانه مان .نانوا گفت آتش را که این جوری نمی شود برد برو ظرفی بیار .فورا این بچه مشتش راپر از خاکستر کرد وگفت آتش را اینجا بگذار بو علی فهمید که این بچه ی باهوشی است .رفت سراغ پدر ومادرش گفت حیف است این بچه از بین برود او را در اختیار من قرار بدهید در آینده مرد فاضلی خواهد شد .
بهمنبار شاگردی است که بسیاری از افکار بو علی را او عرضه کرده است .خودش هم کتابی نوشته است به نام (التحصیل)ک این کتاب شاید اولین بار در ایران چاپ شده باشد .بهمنیار معتقد بود که همه چیز عوض می شود نه تنها بدن انسان بلکه روان انسان هم عوض می شود .همین طور که بدن در یک لحظه غیر از بدن لحظه ی بعد است من این لحظه هم غیر از من لحظه ی بعد است .روزی با استادش بو علی درباره ی همین مسئله مباحثه می کرد . بوعلی می گفت این جور نیست .بدن عوض می شود ولی (من)عوض نمی شود (خود)ثابت است .او پافشاری داشت .یک دفعه که سئوال کرد بوعلی سکوت کرد وجواب نداد .گفت چرا جواب نمی دهی؟گفت :آن بوعلی که تو در ان لحظه از او سئوال کردی که در لحظه ی بعد نیست .آن سئوال کننده ی لحظه ی قبل هم در لحظه ی بعد نیست. تودر هر لحظه که سئوال می کنی یک آدم هستی وبا یک مخاطب حرف میزنی در لحظه یبعد تو آدم دیگری هستی و او نیز اصلا وجود ندارد .پس نه تودر لحظه یبعد هستی که جواب بگیری ونه من در لحظه ی بعد هستم که جوااب بدهم .در همین جا بهمنیار دیگر سکوت کرد .
نوشته شده از کتاب فلسفه ی اخلاق استاد مطهری
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/5/28:: 3:55 عصر
مرد 80 ساله همراه پسر خود در روبروی پنجره نشسته بود و هر دو به کار خود مشغول بودند.پدر به خاطرات گذشته می اندیشید و پسر در فکر تسخیر فردا. پدر به پنجره نگاه می کرد و پسر کتاب فلسفی و روشنفکرانه مورد علاقه خود را مطالعه می کرد.ناگهان کلاغی آمد و بر روی لبه پنجره نشست، پدر با نگاهی عمیق از پسر خود پرسید این چیه؟ پسر نگاهی تعجبانه به پدر نگاه کرد و گفت: کلاغه و پدر باتکان دادن سر حرف او را تایید کرد.دقیقه ای نگذشته بود که پدر از پسر پرسید: این چیه روی پنجره نشسته؟ پسر با تعجب بیشتری گفت: پدر گفتم که اون یه کلاغهباز و به تکرار پدر این سئوال را کرد که این چیه؟ و پسر برای سومین بار سر از کتاب برداشت و گفت: کلاغ پدر کلاغپدر برای بار چهارم پرسید: پسرم! این چیه روی لبه پنجره نشسته؟پسر این بار عصبانی شد و فریاد از اگر نمی خواهی بزاری که کتاب بخوانم بگو، پدر جان چندبار بگم که اون یه کلاغ هست و دیگه هم از من نپرس پدر نگاه خودش رو به نگاه پسز قفل کرد و گفت دقیقاً 60 سال پیش که تو در دوران کودکی خود بودی، من و تو اینجا نشسته بودیم و یک کلاغ در لبه پنجره نشسته بود و تو این سئوال رو بیش از 120 بار پرسیدی ومن هر بار با یک شوق تازه به تو می گفتم که او یک کلاغ است
کلمات کلیدی :
ارسال شده توسط زهرا در 88/5/28:: 3:51 عصر
همه می پرسند /چیست در زمزمه مبهم آب /چیست در همهمه دلکش برگ /چیست در بازی آن ابر سپید /روی این آبی آرام بلند /که ترا می برد اینگونه به ژرفای خیال /چیست در خلوت خاموش کبوترها /چیست در کوشش بی حاصل موج /چیست در خنده جام /که تو چندین ساعت /مات و مبهوت/به آن می نگری /نه به ابر /نه به آب /نه به برگ /نه به این آبی آرام بلند/نه به این خلوت خاموش کبوترها /نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام /من به این جمله نمی اندیشم /من مناجات درختان را هنگام سحر /رقص عطر گل یخ را با باد /نفس پاک شقایق را در سینه کوه /صحبت چلچله ها را با صبح /بغض پاینده هستی را در گندم زار /گردش رنگ و طراوت را در گونه گل
همه را می شنوم /می بینم /من به این جمله نمی اندیشم /به تو می اندیشم /ای سراپا همه خوبی /تک و تنها به تو می اندیشم /همه وقت /همه جا /من به هر حال که باشم به تو می اندیشم /تو بدان این را تنها تو بدان /تو بیا /تو بمان با من تنها تو بمان/جای مهتاب، به تاریکی شبها، تو بتاب /من فدای تو به جای همه گلها، تو بخند/اینک این من که به پای تو درافتاده ام باز /ریسمانی کن از آن موی دراز /تو بگیر/تو ببند /تو بخواه /پاسخ چلچله ها را تو بگو/قصه ابر، هوا را تو بخوان /تو بمان با من تنها، تو بمان /در دل ساغر هستی تو بجوش /من همین یک نفس از جرعه جانم باقی است /آخرین جرعه این جام تهی را تو بنوش
فریدون مشیری
کلمات کلیدی :